عدالت انتقالی برای ایران

ناپدیدسازی مخالفان از عصر حسنک وزیر تا امروز؛ ابزار کهن حذف از حافظه جمعی  

در تاریخ بیهقی، داستان حسنک وزیر تصویری تکان‌دهنده از سیاست محو مخالفان در تاریخ ایران به دست می‌دهد. حسنک، وزیر مقتدر و خوشنام مسعود غزنوی، پس از سقوط از قدرت، به دار آویخته شد و هفت سال بر دار ماند. سپس، بی‌سر و صدا در گوری ناشناس دفن شد «چنانکه

در تاریخ بیهقی، داستان حسنک وزیر تصویری تکان‌دهنده از سیاست محو مخالفان در تاریخ ایران به دست می‌دهد. حسنک، وزیر مقتدر و خوشنام مسعود غزنوی، پس از سقوط از قدرت، به دار آویخته شد و هفت سال بر دار ماند. سپس، بی‌سر و صدا در گوری ناشناس دفن شد «چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.» حتی به مادر او هم خبر ندادند که فرزندش کجا دفن شده. حذف فیزیکی مخالفان با پنهان کردن عمدی محل دفن و نشانه‌های مرگ آنان تکمیل می‌شد؛ سیاستی که اگرچه نمی‌خواهم خام و ساده‌اندیشانه و بدون در نظر گرفتن تفاوت‌های تاریخی بگویم دقیقاً همان چیزی است که امروز درباره ناپدیدسازی مخالف و معترض در ایران وجود دارد اما می‌توان گفت در بنیان خود با همان منطق حذف و محو حافظه پیوند دارد. نتیجه این سیاست در دوران جمهوری اسلامی صدها مادر و خانواده‌های دادخواهی است که سال‌هاست در انتظارند تا بدانند عزیزانشان کجا ناپدید شده‌اند تا چند قطره اشکی بر آن خاک- اگر خاکی هست- فرو بریزند.  

 حاشیه میدان آزمایش، مرکز صحنه تثبیت 

۳۰ اگوست که گذشت، روز جهانی ناپدیدسازی قهری، فرصتی است برای بازخوانی همین سنت دیرینه استبدادی در ایران. ناپدیدسازی قهری به معنای خودداری عامدانه حکومت از افشای سرنوشت یا محل دفن قربانیان است و در ایران امروز، این سیاست نه استثنایی محدود، که بخشی جدایی‌ناپذیر از ساختار سرکوب در همه سالهای پس از انقلاب بوده است. متأسفانه هرچه از «مرکز» فاصله می‌گیریم و به «حاشیه» نزدیک می‌شویم، شدت و تداوم این نوع خاص از نقض حقوق بیشتر و آشکارتر می‌شود. تقسیم‌بندی مرکز و حاشیه هم صرفاً جغرافیایی نیست؛ این تقسیم‌بندی سیاسی و فرهنگی است که حکومت به دلایل مختلف از جمله سلطه عمیق گفتمان مرکزگرا حتی در بخش‌هایی از اپوزیسیون، خودش را کمتر نگران پیامدهای این جنایت در حاشیه‌ها می‌بیند.  

در مناطقی مانند کردستان ناپدیدسازی قهری یک سیاست مرسوم است. مثلا در بهمن ۱۴۰۲، چهار زندانی سیاسی کرد پژمان فاتحی، محسن مظلوم، محمد فرامرزی و وفا آذربار اعدام شدند اما پیکرهایشان تحویل نشد، و پیشتر هم پیکرهای فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، علی حیدریان، زانیار و لقمان مرادی و رامین حسین‌پناهی در گورهای بی‌نشان دفن شده بودند. بلوچستان و دیگر گوشه‌های کشور نیز با این سیاست سرکوب غریبه نیستند. اگرچه گزارش‌های عفو بین‌الملل و افشاگری دادخواهان از هزاران مورد ناپدیدسازی اعدامیان دهه ۶۰ هم تأیید می‌کند که این سیاست حتی در قلب پایتخت نیز پیاده شده است.  

به هرحال گستردگی این سیاست در زمان و مکان نشان می‌دهد ناپدیدسازی پیکرها فراتر از یک ابزار سرکوب معمولی یا انتخاب موضعی و مقطعی، بخشی از منطق استبداد است که نه‌تنها با حذف فیزیکی مخالفان که با محو آنان از حافظه ها، ایجاد ترس عمیق و کنترل فضای عمومی و تبدیل مرگ به ابزار حکمرانی عمل می‌کند. این ساختار سرکوب به شکلی است که جنایت را هم‌زمان اجرا و پنهان کند تا جامعه نه‌فقط از اعتراض که حتی از یادآوری آنچه گذشته نیز دور شود.  

کنار زدن استبداد یا تنها براندازی جمهوری اسلامی؟  

همان‌طور که نمونه ناپدیدسازی مخالفان نشان می‌دهد، نقض حقوق بشر در ایران جنس ساختاری بر آمده از استبداد دارد. اگر این نگاه در نقد وضع موجود نباشد و اگر متوجه نشویم آنچه با آن روبه‌رو هستیم استبداد است و نه تنها بروز سیاسی آن در قالب این یا آن رژیم و حکومت، نقد استبداد و خشونت ساختاری به محکوم کردن یک حکومت تقلیل پیدا می‌کند و ریشه‌های واقعی پنهان می‌ماند. از همین جهت نقد نقض حقوق بشر باید تلاشی باشد برای بازاندیشی در سنت‌های استبدادی، درونی کردن مفهوم کرامت انسانی و دستیابی به درکی ژرف‌تر از خود و جامعه؛ نه تنها تلاش برای براندازی یک نظام ناقض حقوق بشر.  

از دل همین نگاه است که پرسش‌های واقعی و اساسی سر برمی‌آورند؛ مثل اینکه اساساً اپوزیسیون در حال براندازی چیست؟ براندازی جمهوری اسلامی؟ براندازی استبداد؟ براندازی جمهوری اسلامی به‌عنوان نسخه دینی استبداد؟ تکلیف با نسخه غیر دینی آن چیست؟ آیا باید برای افشا و کنار زدن آن هم آستین بالا زد؟ اصلاً استبداد غیر دینی چیست و چگونه خودش را بازتولید می‌کند؟ این پرسش‌ها را البته می‌توان هم مزاحم مبارزه خالص سیاسی با جمهوری اسلامی دانست و هم تمهیدی برای غنی‌تر کردن آن. انتخاب هر یک از این دو واقعا بستگی به این دارد که خودمان را وقف چه می‌کنیم؛ مبارزه با استبداد یا تنها کنار زدن چهره دینی این استبداد حتی به نفع نوع غیر دینی آن!  

هنوز مادران و دادخواهان دیگری چشم‌به‌راه یک نشانه، یک خبر یا هر نشانی هستند تا بدانند بر سر عزیزانشان چه آمده و پیکرهایشان کجاست. این صدها چهره منتظر، که سال‌هاست رنجشان به حافظه جمعی معنا می‌دهد، روایت زنده‌ای از حقیقتی پنهان‌شده‌اند. آن‌ها یادآورند که تنها با اشباع کردن فضا از محکوم و افشا کردن جنایت‌های جمهوری اسلامی، داستان نقض حقوق در ایران تمام نخواهد شد. آن‌ها نشان می‌دهند که فارغ از کنار گذاشتن جمهوری اسلامی، هنوز باید پاسخ دهیم که چه بدیلی برای آن ارائه می‌دهیم؛ و این بدیل چقدر از خُلق‌وخوهای استبدادی و فردمحور و مقدس‌مابانه فاصله دارد و آیا ساختاری را برای تضمین تکرار نشدن نقض حقوق هم پیشنهاد می‌دهد یا به قول ظریفی فقط به دنبال تعویض جامه استبداد است.  

در پایان بیایید مکثی کنیم و با زمزمه این قطعه درخشان از شاملو به مادران و دادخواهانی بیاندیشیم که سال‌هاست با رنجشان حافظه جمعی را زنده نگاه داشته‌اند:  

 روزگار غریبی‌ست نازنین…  

 نمانده در دلم دگر توان دوری،  

 چه سود از این سکوت و آه از این صبوری…  

 توای طلوع آرزوی خفته بر باد  

 بخوان مرا، توای امید رفته از یاد.  

باشد که روزی… نه!  تلاش کنیم که روزی این شعر احمد شاملو، که علیرضا قربانی به شکل گوش‌نوازی آن را خوانده، برای جامعه ایران، یادآور رنج گذشته باشد؛ نه آینه امروز هر فردایی که خواهد آمد.

 جاستیداد